آن روزها را من و تو از یاد بردهایم.چیزی از آن روزهای سبز پرشکوه در حافظهی مادیمان به جا نمانده است.روزهای سبزی که همهمان همسایهی خدا بودیم.توی کوچه پسکوچههای نقرهای آسمان میدویدیم و نسیم معطر بهشتی گیسوانمان رانوازش میداد.روزهایی که نرم و سبک پر میزدیم و به دور از بندهای اسارت خاک و فارغ از رنجهای زمینی،هفت آسمان را زیر پا میگذاشتیم.اما یک روز به ما گفتند که مسافریم.کوله بارمان را بستند و راهی سفرمان کردند،و کاسهی آب معرفتی بدرقهی راهمان...ما گریه کردیم و اشک ریختیم .گفتیم که میترسیم.گفتیم که تنها میشویم.گفتیم که آن گردونهی خاکی پر از رنج و بدیها را دوست نداریم.اما گفتند که ناگزیریم.فرمان صادر شدهبود و در مرام ما سرپیچی از فرمان راهی نداشت...بایستی میرفتیم.بایستی مسافر راه میشدیم.با وحشت و دردی عظیم به سیارهی ناشناخته و دوری چشم دوخته بودیم که باید اسیر هیاهو و قیل و قالش میشدیم...با این حال چشم به رحمت خدا دوخته بودیم.میدانستم که مهربانی اش فراتر از این است که ما را دست خالی و بی زاد و توشه رهسپار کند و او مثل همیشه مهربانی کرد و مشتی مهر و محبت و عشق برای روز مبادا توی کوله بارمان گذاشت...نوری پر فروغ در دل ما شعله کشید و نیرویی عظیم سراپایمان را در بر گرفت.
و کسی آرام زیر گوش جانمان زمزمه کرد:((این حبِ حسین است))
****
وقتی میآمدیم خداوند مهر عزیزترینهای عالم را در کوله بار سفرمان گذاشت تا اینجا،این پایین،در دل این همه سیاهی و شلوغی و ازدحام،وقتی دلمان گرفت،وقتی عرصه های زندگی بر ما تنگ شد و وقتی نامردیها و نامرادیها دلمان را شکست،به عشق او پناه بیاوریم و با نام و یادش جانی دوباره بگیریم...دوستی حسین (ع)سرمایهی گرانبهایی است که خداوند از ازل،در دل همهمان کاشته است...
همسفر!هر وقت دلت گرفت،هر وقت عالم و آدم با تو بیگانه شدند،هر وقت زمین و زمان بر تو تنگ گرفت،هر وقت بیقرار خانه و کاشانهات شدی،سری به کوله پشتیات بزن و ببین که تنها نیستی!وقتی قرنهاست که تمام ذرات هستی به نبض تپندهی عشق حسین (ع)زنده و باقی هستند،چرا ما زایر کوی مهربانیاش نباشیم؟